|
کدخبر: 268443 امیرمحمد درویش

گزارش میدانی گسترش نیوز از فعالیت کودکان کار؛

برای این کودکان خرید نکنید! / همدستی زیرپوستی با سوپرمارکتی ها

روش های تکدی گری توسط کودکان شکل جدیدی پیدا کرده است. عده ای از این افراد با هماهنگی تعدادی از سوپر مارکتی ها و آموزش های مافیا اقدام به فعالیت هایی ناپسند می کنند.

جامعه برای این کودکان خرید نکنید! / همدستی زیرپوستی با سوپرمارکتی ها

معضل تکدی گری از گذشته وجود داشته، اما امروزه با وارد شدن کودکان به این عرصه، رنگ و بوی دیگری پیدا کرده است. کودکانی که به جای تحصیل و شیطنت‌های کودکی، در چهار راه‌ها رها هستند و از شیشه شویی تا فال فروشی را پیش چشم راننده ماشین‌های ایستاده پشت چراغ قرمز به تصویر می‌کشند.

البته موضوع به همین جا ختم نمی‌شود. در بیشتر خیابان‌ها و پیاده رو ها، همچنین ورودی ایستگاه‌های مترو، کودکانی را می‌بینیم که با ظاهری نامرتب و موهای ژولیده، کنار هر رهگذری راه می‌افتند تا بتوانند مقداری پول از آنها دریافت کنند. برخی عابران هم از سر دلسوزی مبلغی را به آنها داده و بعضی هم بی‌تفاوت از کنارشان رد می‌شوند.

کودکان کار سعی می‌کنند با جلب ترحم و معمولا گریه‌های ساختگی، احساسات را جریحه دار کرده تا بتوانند به هدف خود برسند. در چنین شرایطی، مردم به آنها کمک کرده و غافل از این هستند که این پول‌ها برای خودشان نیست بلکه مربوط به مافیایی است که این کودکان را مدیریت می‌کنند.

 

عکس-ادیت

عده‌ای از این کودکان، بی‌سرپرست بوده و توسط مافیا هدایت و نگه داری می‌شوند. در ازای کاری که برای آن ها انجام می‌دهند، غذا و جای خواب دریافت می‌کنند. عده‌ای هم تک سرپرست هستند. یعنی یا پدر یا مادر خود را از دست داده و برای همین مجبور به کار می‌شوند. تعدادی دیگر هم بد سرپرستند؛ یعنی پدر یا مادرشان به دلیل اعتیاد یا مسائل دیگر آن ها را مجبور به کار سخت می‌کنند.

ای بچه ها اغلب اخلاق و روحیات خاصی دارند. باید با آنها کمی گپ زد تا متوجه این امر شد. کاری که من کردم و به یکی از چهار راه‌های خیابان آبشناسان رفتم. این گزارش ماحصل مشاهداتم در یک شبانه روز تابستانی است.

حضور دختران کم سن و سال سر چهار راه

ساعت ۹ شب است و چراغ قرمز راهنمایی و رانندگی بترافیک را سنگین تر کرده است. تعداد زیادی کودک از آن سمت خیابان به سراغ ماشین‌ها آمدند و بدون آن که سوالی بپرسند، اقدام به تمیز کردن شیشه‌های اتومبیل می کنند. عده‌ای با بالا کشیدن پنجره‌های ماشین بی‌توجهی خود را نشان داده و تعدادی هم با پرداخت مبلغ بسیار اندکی روی خوش نشان می‌دهند.

نکته ای که برایم جالب بود، حضور دختران بسیار کم سن و سال در بین این افراد است. دختر بچه هایی که در یک دست عروسک و در دست دیگر آب پاش برای تمیز کردن شیشه‌ها داشتند. در لا به لای ماشین‌ها حرکت می‌کردند و خطر تهدیدشان می‌کرد. تعدادی از این کودکان به جای دریافت وجه نقد، خوراکی دریافت می‌کردند.

با سبز شدن چراغ به آن سمت خیابان رفتم و یکی از همین کودکان را صدا زدم. یک دختر بچه با روسری عروسکی صورتی رنگ به سمت من آمد. از ماشین پیاده شدم و یک عدد کیک که در ماشین داشتم به او دادم. مواظب بود کسی نبیند. از او پرسیدم چرا انقدر نگرانی؟«اگه بقیه ببینن ازم می‌گیرن و نمی‌ذارن بخورم. انقدر خوراکی از ماشینا گرفتم که نذاشتن بخورم. یهو میریزن سرم و ازم می‌گیرن.» خیلی وقته این جا کار می‌کنی؟«نمی دونم ولی زیاده. با داداشم میام، من اون سمت وایمیسم و داداشم چهار راه بعدی.» داداشت هم سن خودت است؟«نه ازم بزرگ تره چند سال. اون خیلی وقته این جا کار می‌کنه خیلی پول درمیاره، منم می‌خوام اندازه اون پول داشته باشم.» با گوشه روسری چشمانش را پاک کرد و پرسید «عمو بازم از اینا داری؟برای داداشم می‌خوام اونم مثل من از ظهر چیزی نخورده.» نه اگر می‌خواهی برایت می‌خرم.«آب میوه هم می‌خری؟»چشم آب میوه هم می‌خرم. مدرسه نمیری؟«نه. داداشمم نمیره. ما از صبح میایم این جا که کار کنیم. مدرسه هم پول نداریم که بریم. اگه پول کم ببریم خونه بابام اذیتمون می‌کنه.» چقدر از این کار در میارید؟«من و داداشم باهم ۷۰۰ تومن در میاریم. من که سواد ندارم بدونم چقده، داداشم میگه انقدر میشه.» چراغ چند باری سبز و قرمز شد. از کنارم بلند شد و همانطور که به آن سمت خیابان می‌رفت گفت«عمو کیک یادت نره ها» رفتم برایش تهیه کردم و به چهار راه برگشتم، تحویلش دادم و در گوشه‌ای کنار یک درخت آن را پنهان کرد.

کودکان؛ خریدارهای قلابی سوپری ها

یکی از شگردهایی که جدیدا این کودکان به کار می‌برند این است که در مقابل سوپر مارکت‌ها ایستاده و از رهگذان درخواست دارند تا برایشان مواد غذایی مانند: روغن، تن ماهی، چای و... خریداری کنند. عده‌ای این مواد غذایی را به خانه برده و تعداد دیگر با قیمت پایین تر مجدد آن هارا به سوپرمارکت‌ها می‌فروشند.

 

ادیت-عکس

فردای آن روز ساعت ۷ عصر. ابتدای خیابان قائم مقام، تعدادی از این کودکان ایستاده‌اند و از افرادی که از آن جا عبور می‌کنند درخواست دارند تا از مغازه چیز هایی برای آنها خریداری کنند. یکی از همین افراد جلویم را گرفت و از من خواست تا برایش یک روغن مایع خریداری کنم تا به خانه ببرد. شخصی رهگذر از آن جا رد می‌شد که من را صدا کرد.«یه موقع چیزی براش نخریا. اینا کار هر روزشونه. جلوی همه رو می‌گیرن که براشون خرید کنن بعد می‌برن یه جا قایم می‌کنن.بعد از چند ساعت بر می‌گردن و با نصف قیمت به مغازه دار می‌فروشن. اینا با مغازه دار هم دست شدن. من خودم این جا وایمیسم و مسافر کشی می‌کنم و اینارو هر روز می‌بینم.»به گمانم راست می‌گفت. به این دلیل که من این افراد را هر روز جلوی همین مغازه دیده بودم. با خود کمی فکر کردم که چه شیوه‌های عجیبی وجود دارد. شیوه‌ای که این افراد به کار می‌گیرند با توجه به آموزش‌هایی است که مافیا به آن ها آموخته است و همچنین  شگرد جدید تعداد اندکی از سوپر مارکتی‌ها به آنها دامن می‌زند.

شب فرا رسیده و بازار رستوران‌ها بسیار داغ است. افراد زیادی با ماشین‌های متفاوت به رستوران‌ها مراجعه می‌کنند. در این میان کودکی بر روی جدول نشسته و با حسرت به مراجعه‌کنندگان به این رستوران‌ها نگاه می‌کند. با پاهای برهنه و سیاه که دستانش را زیر چونه هایش گذاشته و بوی غذا حسابی گشنه‌اش کرده است. یک ماشین مدل بالا کنار رستوران پارک می‌کند. کودکی سر خود را از سقف ماشین بیرون آورده است و بیرون را تماشا می‌کند. کودک کار، سر خود را بر می‌گرداند و نگاهی بسیار غم ناک به او می‌کند. تقصیر او نیست که ماشینشان سان روف دارد. او فقط از امکاناتی که در اختیار دارد استفاده می‌کند و شاید نگاه این کودک برایش هیچ ارزشی نداشته باشد. کودک کار پاهای برهنه‌اش را روی هم می‌گذارد و مجدد به رستوران نگاه می‌کند. تعدادی از افرادی که غذای خود را خورده اند، مانده آن را کنار سطل زباله می اندازند. صحنه‌ای تلخ پیش روی چشمانم بود. کنار سطل زباله رفت و باقی مانده غذا را برداشت. همان جا نشست و اندکی از آن را خورد و باقی مانده  را در کیفش گذاشت. نزدیکش شدم، صورتش هم ظاهر مناسبی نداشت و مشخص بود که بیماری‌های پوستی در اثر نبود ویتامین، اورا به این روز انداخته است. خودش را جمع کرد آنطور که مشخص بود از غریبه خوشش نمی‌آید و هم کلام شدن را دوست ندارد. چرا این جا و در این همه کثیفی نشسته ای؟ مریض می شوی.بیا باهم برویم تا برایت ساندویچ بخرم. سرش را به سمت من برگرداند و گفت«صاحب مغازه دعوام می‌کنه. نمی‌ذاره اون جا بشینم الانم چون متوجه نبود نشسته بودم.»همراه من آمد و بر روی سکویی که مقابل مغازه ساندویچی بود نشست. برایش غذا سفارش دادم و خودم هم کنارش نشستم. چند سالته؟«۹ سالمه یا ۱۰ سالمه نمی‌دونم. مادرم میگه یا ۹ سالته یا ۱۰ سالته.»چرا کفش نپوشیدی؟«دمپایی داشتم، خیلی پاره بود همش از پام در میومد. اومدم از جوب رد بشم افتاد اون جا و آب برد. اون یکی لنگه هم نخواستمش.»

این وقت شب خطرناک نیست بیرونی؟«مادرم چشماش نمیبینه.نمی تونه غذا درست کنه، بابا هم ندارم. باید خودم غذا گیر بیارم ببرم خونه. این جا که می‌شینم یکم غذا گیرم میاد و با خودم می‌برم خونه.صبح که میشه تا همین الان فال می‌فروشم یکم پول در میاد اما به خرید غذا نمی‌رسه»غذا آماده شد، تحویلش دادم. هرکار کردم که ازش عکس بگیرم اجازه نداد. تشکر کرد و رفت.

 

زباله-ادیت

فردای آن روز وقتی از محیط کار به منزل برمی‌گشتم، کودکی دیگر مقابل مترو میرزای شیرازی نشسته بود.چشمان خود را بسته و تعدادی فال در دست داشت. به گمانم داشت به آینده فکر می‌کرد. درون دستش آینده را به مردم می‌فروخت اما خود مشغول فکر کردن به آن ها بود. مدتی محو تماشایش بودم و میان این فکر کردن‌ها لبخندی می‌زد، گویا برای خود آینده‌ای شیرین ساخته است. چشمانش را باز کرد از جایش بلند شد و به سمت مردم رفت.« آقا فال بدم، خانم فال بدم، «یه فال از من بخرید دونه‌ای ۵ تومنه ها»بی تفاوت از کنارش رد می‌شدند، گویی که انگار کسی با آنها صحبت نمی‌کند. ناراحت نبود و با لبخند به سراغ همه می‌رفت. مجدد برگشت و لبه سکوی مقابل دکه کیفش را زمین گذاشت. نگاهش که به من افتاد گفت«آقا میشه یه فال ازم بخری؟»دونه‌ای چند هست؟«۵ تومن.بدم یه دونه؟ از صب به خدا ۳ تا فروختم و صاحب کارم دعوام می‌کنه»چرا باید دعوات کنه؟«چون گفته باید روزی ۵۰ تا فال بفروشیم که بهمون غذا و جای خواب بده وگرنه باید بیرون بخوابیم.»مگه خونه ندارین؟پدر و مادرت چی پس؟«نمیدونم کجان ولی صاحب کارم میگه از وقتی بچه بودم پیش خودش بزرگ شدم.یه فال بخر دیگه»فقط خودت کار میکنی یعنی؟«نه بابا چند نفریم. تعدادمون زیاده اما خب بقیه نمی‌دونم چرا راحت تر می‌فروشن و من هر شب باید کلی دعوا بشم.«بی خیال عمو توام مثل این که خریدار نیستی.»یک فال از او خریدم. انگار خیلی خوشحال شد. با شوق از آن جا دور شد و گویا به مکان دیگری رفت.

داشتم به این فکر می‌کردم که چه مافیای قدرتمندی پشت سر بعضی از این کودکان است که از آنها کار اجباری می‌کشد و روز به روز به جمعیت آنها اضافه می‌کند.

عده ای از این کودکان زباله گرد هستند

یک روز ظهر که گرما به اوج خود رسیده بود، کودکی تقریبا ۱۲ ساله با یک گونی بزرگ در کنار سطل زباله‌ای ایستاده بود. بطری آبی روی زمین بود که مشخص است از شدت گرما تبدیل به آب جوش شده. آن را از روی زمین برداشت و همان جا تمام آب را خورد. از ظاهرش مشخص بود که به جای این که خنک شود بیشتر گرمش شده است. سپس تا کمر درون سطل زباله رفت و مشغول پیدا کردن روزی خود شد. چیزهای به درد بخور را درون گونی می‌ریخت. برایش یک بطری آب و یک بستنی تهیه کردم و به سمتش رفتم.وقتی تحویلش دادم چشمانش پر از شوق شد.بعد از چند دقیقه روی زمین نشست و شروع به خوردن بستنی کرد.

دوست داشتم با او صحبت کنم. برای همین کنارش ایستادم و خودم سر صحبت را باز کردم. این کار را هر روز انجام می‌دهی؟«پلاستیک جمع می‌کنم هر روز، این گونی باید پر بشه»دست و لباسش سیاه بود و چشمانش از شدت خستگی قرمز شده بود.چند وقت است که این کار را انجام میدهی؟«از وقتی یادم میاد این کارو انجام میدم.این سطل آشغال که تموم بشه میرم بقیه رو هم می‌گردم.»کجا زندگی می‌کنی؟«یه اتاق هست پایین شهر.چند نفر اونجاییم. روزی ۵۰ تومن میدیم که اون جا زندگی کنیم. از افغانستان اومدیم و جای خواب نداریم، یه اتاق ۲۰ متری که چند نفر اونجاییم.» از این راه فقط پول در می‌آورید؟«آره اینارو می‌برم یه جا که برای ضایعاته ازمون میخرن. یه ماشین هر شب میاد دنبالمون که بریم برای فروختن اینا. دوباره صب که میشه میاد دنبالمون.» چجوری چند نفر توی اتاق جا میشید آخه؟«چی کار کنیم، کسی بهمون جا نمیده. تازه حموم هم نداره، باید بریم حموم عمومی، فقط جای خوابه همین.» این را گفت و از کنارم بلند شد، گونی خود را روی شانه‌اش انداخت و به مسیر سخت پیش روی خود ادامه داد.

عده‌ای از این کودکان واقعا محتاج و نیازمند هستند اما عده‌ای دیگر با شیوه‌های جدید و آموزش هایی که از طرف مافیایی که بالا سر این افراد وجود دارد اقدام به کار های ناپسند می‌کنند. عده‌ای هم توسط بعضی از دارندگان سوپر مارکتی‌ها این اقدام را انجام می‌دهند. آنها رو به روی این مغازه‌ها ایستاده و تقاضای خرید جنس را از مردم دارند. سپس همان اجناس را به مغازه دار با نصف قیمت می‌فروشند.

ارسال نظر