روزگار تلخ عروس ۱۲ ساله
چهار ماه است فرزندانم را ندیده ام به طوری که از دوری آنها روزگار سختی را میگذرانم.
گسترشنیوز - زن ۲۵ ساله مطلقه که برای دیدار فرزندانش دست به دامان قانون شده بود، درحالی که بیان میکرد شاید سرگذشت من عبرتی برای دیگر خانوادهها شود، به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری الهیه مشهد گفت: وقتی تحصیل در مقطع ابتدایی را به پایان رساندم پدرم دیگر اجازه درس خواندن در مقاطع بالاتر را به من نداد چرا که آن زمان در یکی از روستاهای اطراف سبزوار زندگی میکردیم و امکان ادامه تحصیل برای دختران فراهم نبود. پدرم شش فرزند داشت ضمن این که اختلاف سنی من و برادرم فقط یک سال بود.
هنوز مشغول بازی با برادرم بودم که روزی مادرم دستم را گرفت و مرا به داخل اتاقی برد. او درحالی که پیراهنی با نقش و نگار زیبا تنم میکرد با شادمانی گفت: دیگر خاله بازی هایت را رها کن که باید عروس شوی! در سن ۱۲ سالگی هنوز معنی عروس شدن را نمیفهمیدم که به قول معروف شیرینی خورده پسردایی ام شدم.
او هفت سال از من بزرگ تر بود و تا روز خواستگاری بیشتر از دو بار او را ندیده بودم. در واقع من در دنیای کودکی خودم سیر میکردم و هیچ وقت پسردایی ام را از منظر دیگری ندیده بودم چرا که آنها ساکن مشهد بودند و رفت و آمدها بسیار اندک بود. خلاصه دو ماه بیشتر از خواندن خطبه عقد نمیگذشت که روزی دایی ام به روستا آمد و به زور مرا به مشهد برد.
حس تنهایی و ترس عجیبی داشتم و به شدت خجالت میکشیدم چرا که تا آن روز هیچ گاه از خانواده ام دور نشده بودم. با وجود این نخستین شبی که در خانه همسرم بودم ناگهان صدای درگیری و کتک کاری دایی و زن دایی ام را شنیدم و از ترس گریه کنان داخل اتاق رفتم و در را قفل کردم. زمانی که همسرم به خانه بازگشت و من موضوع را با او درمیان گذاشتم خیلی خونسرد گفت: از این اتفاقها زیاد میافتد، نگران نباش! یک ماه آن جا بودم ولی هر شب با گریه و التماس از پسردایی ام میخواستم مرا به خانه مان بازگرداند چرا که از دعواهای آنها به شدت وحشت داشتم تا این که بالاخره مرا به تنهایی راهی روستا کردند. دوماه بعد برادر شوهرم به دنبالم آمد اما من نمیخواستم دوباره به آن خانه بازگردم تا این که با تهدید همسرم روبه رو شدم و از ترس بیآبرویی خانواده ام به مشهد بازگشتم.
به خاطر ندارم چند ماه از نامزدی مان میگذشت که روزی در برابر توهینهای یکی از برادران همسرم و از سر کودکی مقابلش ایستادم و پاسخش را با همان توهین دادم. آن روز همسرم با کمربند به جانم افتاد و در برابر چشمان برادرانش آن قدر کتکم زد که دیگر از همه آنها متنفر شدم ولی برادر کوچک تر همسرم که زبانی نرم تر از دیگران داشت دست روی نقطه ضعفم میگذاشت تا برای جلوگیری از ناراحت شدن پدر و مادرم مهر سکوت بر لب بزنم. بالاخره دو سال بعد پس از برگزاری مراسم عروسی به مشهد آمدم اما همسرم بیپول و بیکار بود به همین دلیل با فروش طلاهایم خانهای اجاره کردیم و فرزند اولم در ۱۵ سالگی ام به دنیا آمد ولی همسرم حتی هزینه بیمارستان را نداشت و من از مادرم کمک گرفتم.
دو سال بعد در بیرون از منزل کاری برای خودم دست و پا کردم تا آبروی خانوادگی مان حفظ شود، با آن که پسر دیگرم پنج سال بعد به دنیا آمد ولی همسرم دست از کتک کاری هایش برنمی داشت.
پدرم که بو برده بود به مشهد مهاجرت کرد تا زندگی ام را مدیریت کند اما وقتی اوضاع زندگی مرا دید دیگر تاب نیاورد و با گرفتن طلاق موافقت کرد. حالا درحالی که چهار ماه از طلاقم میگذرد، پسر داییام و خانوادهاش اجازه دیدن فرزندانم را نمیدهند و.... شایان ذکر است به دستور سرهنگ حاجی زاده (رئیس کلانتری الهیه) پرونده این زن جوان در دایره مددکاری مورد رسیدگی قرار گرفت.
منبع: رکنا
ارسال نظر