رفتنهای همیشگی
علی نعیمی
مثل وقتی که «الی» ضربه آخر را زد و وسط بازی والیبال رفت تا وسایلش را جمع کند و «احمد» در مسیر نگاهش او را میدید که میرود؛ رفتن نه از نوع همیشگیاش، که میرود تا حسرتش بر دل او و اطرافیانش بماند تا ابد. حالا دیگر حتی توانی نیست تا ماشین را از میان شنهای دریا نجات دهند. غم شیرین «درباره الی» تا همیشه میماند. یا همین نزدیکیها؛ وقتی نوشین «لاتاری» مینشیند پشت موتور امیرعلی و میروند سیتیر که حرف آخر را بزند و وقتی حرف آخر را میزند چهرهاش یخ زده و منجمد است و آن نگاهها و توی هم رفتنها یعنی لحظات آخر است. یعنی میرود؛ که رفتنش از نوع همیشگی نیست. یا حتی مینا در «کنعان» که کلافه است و مستاصل و مرتضی هرقدر تلاش میکند او بیشتر در باتلاق تنهایی خود فرو میرود. میخواهد برود. میخواهد بکند تمام هستاش را و به کناری بنشیند و بقیه عمر را نظارهگر باشد که اگر آن لحظه آخر و آن دخیل نبود، رفتنش را نهایتی نبود. ما پر از این رفتنهاییم؛ بیدلیل و کلافه، در پی سراب خوشبختی، دربهدر آرامش. بخش دیگرمان هم رد نگاه را میگیریم و بیآنکه بگوییم بمان و نرو فقط نظاره میکنیم این بیریشگی را. میگذاریم روبهروی خودمان این زندگی را و به جانش میافتیم و تکه وپارهاش میکنیم و گمان میکنیم از پس این کلافگی موجی میآید و ما را میبرد به جایی که خودمان باشیم و خاطرههایمان. ما جرات نداریم اره بهدست بگیریم. که طوری از ریشه بکشیم که واقعا کوتاه شویم. که جای خالی این همه توقع را نمیتوانیم پر کنیم.
ارسال نظر