بیبغض همیشگی، خداحافظ
سارا اصغری/ روزنامهنگار
میگویند این روزها ۶۰ درصد قیمت تمام شده برای یک روزنامه میشود پول کاغذ، بیچاره درختها! میگویند در رقابت با فضای مجازی دیگر روزنامههای کاغذی حرفی برای گفتن ندارند، بیچاره روزنامهنگاران کاغذی! میگویند دیگر وقتش رسیده است که بار و بندیلتان را ببندید، بیچاره دل من! دلم را به این موضوع راضی کردهام که اگر قرار باشد کاغذی را خط خطی نکنم حتما در جای از روی این زمین درختی ایستاده خواهد ماند. اما موضوع من، موضوع سخت «دل کندن» است، به راحتی که دلداده نشدهای که به راحتی دلکنده شوی... کاش میتوانستی با درد و رنج فراوان یکباره، اما یک روزه دل بکنی... به این سادگیها هم نیست هر روز یک لایه از دلت کنده میشود و هر روز جای زخمش روی دلت میماند... یک روز آمدن گفتند حال که میخواهی روزنامهنگار شوی، «اقتصاد کلان» بنویس و شوق من برای نوشتن بود نه اقتصاد کلان! تازه الفبایش را یاد گرفته بودم و تازه دست به تشخیصم خوب شده بود که اقتصاد بیچاره ما هر بار دولت فربهی بر آن حکم میراند و بوی تعفن نفتش همه جا را برداشته و از بهرهوری هم هیچ حظی نبرده است. آن روزها قلم من روزنامهنگار فرصتی نیافت که راه چارهای بر این بیمار هلندی بیاید... حالا بیابد یا نیابد، اصلا مگر فرقی هم میکرد، بیچاره اقتصاد ما! نیمه راه اقتصاد کلان گفتند دیگر بس است بیا برو معدن بنویس... ای بابا! تازه آن روزها فهمیدم که چقدر استعدادش را دارم که به حوزهها دلبسته شوم... دل کندن از اقتصاد کلان، تعداد روزهایش به اندازه کارشناسهایی شد که با آنها گفتوگو گرفته بودم... تازه فهمیدم که دلبستگی من به آدمهاست نه حوزهها! مقاومتم در برابر یادگیری در حوزه معدن بیش از پیش بود با خودم میاندیشیدم که حوزه معدن چه جذابیتهایی میتواند برای نوشتن داشته باشد؟! بهتدریج که به سمت صنایع معدنی و صنعت فولاد پیش رفتم تازه دریافتم که سختترین حوزها ظریفترین و نابترین مطالب را برای یادگیری به تو دارند. حالا این روزها که میگذرد با خودم میاندیشم برای گشودن دریچههای جدید دل کندن نه سخت که بیش از پیش لازم و ضروری است. این روزها بدجوری هوای نخستین معلم دبیرستانم شدهام که به من راه و روش داستاننویسی را یاد میداد که هر داستانی بعد از آغاز باید گرهافکنی داشته باشد تا به اوج برسد و پس از آن گرهگشایی و پایان... و حالاست که میفهمم که مقاومت من برای ماندن در اوج یک داستان یک تقلای بیهوده بود. حالا یاد گرفتهام که هر روز یک حکایت است و یک فراز و فرود... این روزها یاد گرفتهام که از خودم هم دل کنده شوم تا بتوانم بیبغض همیشگی بگوییم، خداحافظ...
ارسال نظر